هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

نازبانوی مامان بابا

نازنازي مامان روز به روز خانوم تر مي شه

عزيزم عسلم گلم توي اين چند وقتي كه وبلاگت رو آپ نكردم خيلي بزرگ شدي.....ديگه گاهي وقت ها مي شه طول بدنت رو از ضربه هاي توامان دست و پاهاي كوچولو و فسقليت تشخيص داد..... جون دلم هشدارهات به مامان رو خيلي دوست دارم... اينكه تق تق هات به مامان مي گي حركت هاش مناسب نيست و جات رو تنگ كرده..... الهي فدات شم هميشه مي ترسيدم باعث ناراحتي و غصه ي اون قلب نازنينت بشم اما اين هفته 2 روز  ناراحتي منقطع باعث شد خيلي آزارت بدم.... ماماني رو ببخش گلم، خيلي ازت خجالت كشيدم كه احساساتم رو نتونستم كنترل كنم و بي تابت كردم..... عزيزم دفعه اول اونقده اذيت شدي كه برات تو مراحل جداگانه اهنگ هاي شاد كودكانه و سوره حضرت يوسف رو ...
22 آذر 1390

تجربه جالب سوم آذر و ...

یه خاطره ناب و کوچولو و اون اینکه پنج شنبه پیش سوم آذر ماه، جیگر مامان با اون دست و پاهای فسقلیت تکون هایی می خوردی که شکم مامان مثل ضربان قلب بالا و پایین می پرید..... فقط بگم که کیف کردم و کلی قربون صدقه ات رفتم..... خیلی سعی کردم ازت فیلم بگیرم اما خانم خانم ها زرنگ تر از این حرف ها بودی که سند دست مامانت بدی.... راستی خیلی بامزه است که با مامان بیدار می شی و می خوابی .... گاهی هم با ضربه های نرم و نازکت یادآور می شی که مامانی بد خوابیده و جات تنگ شده.... قربونت برم دیگه حسابی مامان رو به خصوص تو این هفته ٢٤ ام دل گنده کردی و اعلام وجود می کنی.... راستش همون اولا یه مانتو گشاد گرفتم واسه ماههای آخر که این هفته ناچار شدم...
6 آذر 1390

دخترکم این روزها کلی توجه مامان معطوف به شما است آخه ...

دخترکم این روزها کلی توجه مامان معطوف به شما است... آخه خیلی چیزها باید برای اومدنت مهیا باشه..... گلم بذار دونه دونه بگم.... اولش می خوام یادآور شم که مامان جون و خاله پری به دنبال تهیه سیسمونی شما هستند..... جمعه شما هم همراهیشون کردی و رفتی خیابون بهار.... کلی ذوق می کردی و وول می خوردی شیرینم... دست خاله پری مهربون رو روی محل ضربه هات گذاشتم, هر چند خیلی زوده کسی غیر از مامانی متوجه حرکات لطیف شما بشه..... فکر کردم اگه اونچه رو مامان می بینه شما هم می دیدی چه کیفی می کردی....... کلی خریدهای ناز برای دخترکم.... من اما از زحمات خانواده نازنینم تو خرید سیسمونی هم خجالت می کشیدم  و هم از چیزهایی که برات خریداری می ش...
6 آذر 1390

بازگشت بابا جون از سفر و کادوی نی نی مامان

عزیز دلم پریشب بابا جون بعد یه سفر حدود ١٠ روزه برگشت خونه..... خیلی جاش خالی بود..... نازنازی مامان می خوام یه رازی رو بهت بگم... ما آدم ها ٢٠٠ سالمون هم بشه باز به مامان بابامون وابسته ایم... فکر کنم علت اصلیش مهر پدر مادرها است که همیشه مراقب و دلنگرانمون هستند حسی که هیچ بنی بشری هزاری هم خوب به آدم نمی ده .... تازه با اون هم خاطرات مشترک و دلبستگی ها آدم هیچ جا به اندازه ای که کنار این عزیزان هست احساس امنیت و آرامش نمی کنه.... راستی که نعمت های بی بدیلی هستند که خدا به ما داده و شکرانه اش رو هر چی به جا بیاریم بازم ناچیزه..... عزیزم با تمام وجود دعا می کنم خدا هیچ کس رو از داشتن این نعمت به خصوص از نوع خوبش محروم نکنه.... دلم ...
2 آذر 1390
1